اتفاق اتفاقی


SS501 story

داستان هایی از دنیای دابل اسی ها

..................................................................................................................

هیون:سر نیم ساعت دیگه همتون باید پایین باشین  بریم واسه کارای کنسرت دستور اقای کیم بوده

کیو:باز تو رئیس بازی هاتو شروع کردی؟؟؟

هیون:این که معلومه باید بالا سر بچه کوچولوها ها یه نفر باشه که مدیرتشون کنه

نفس بازم حس لجاجتش فعال شد وگفت:اره خوب همیشه جوون تر ها باید به حرف پیرمردها گوش کنن وبعد نگاهی به هیون کردوگفت:مگه نه پیرمرد ؟؟؟ هیون حرصش حسابی در اومد این ما تا اومد حرفی بزنه نفس سریع گفت:بچه ها به حرف بابا بزرگ پیرتون گوش کنیین و زود اماده شین.....و بدون این که حتی یه ذره به هیون وقت حرف زدن بده سریع رفت بیرون 

هیون از شدت حرص دندوناشو روهم فشار میداد اما هنوزم احساس میکرد که نفسو دوست داره خودشم نمیدونست چطوری .....این اولین باری بود که هیون از یه نفر خوشش می اومد (البته فقط به عنوان یه دوست ...منحرف نشین)همه بچه ها اماده شدن هنوز از تایم نیم ساعت پنج دقیقه مونده بود بچه ها داشتن میومدن پایین هیون اولین نفر بود و خواست دستگیره دروباز کنه که یه دفعه نفس درو باز کرد و پرید تو وگفت:من اماده ام.................

همه اعضا با دیدن  نفس تعجب کرده بودن یه لباس مشکی دکلته و تا رو زانو با یه ساپرت که مشبک مشبک بزرگ بود و تقریبا مثل این بود که هیچی پاش نیست و موهاشم دم اسبی بالای سرش بسته بود و از همه مهمتر ارایش کرده بود .....همه همینجور داشتن نگاهش میکردن که نفس گفت:چیه خوشگل ندیدین؟؟؟

یونگ سنگ:یه صدم شبیه ادما شدی

کیو:چجوری این رنگا را به صورتت زدی؟؟؟

نفس:یاد گرفتم

هیون که هنوز دنبال راه تلافی کردن بود هیچی نگفت و تنه ای به نفس زد و رفت بعد از رفتن هیون بقیه هم پشت سرش رفتن هیونگ اخرین نفر بود اونم مثل بقیه از کنارش رد شد و اروم زیرلب ....طوری که نفس نشنوه گفت:من همون دختره ی فضایی قبلی را میخوام و رد شد نفس هم که یه زمزمه های از هیونگ شنیده بود خیلی کنجکاو شده بود و دلش میخواست بفهمه هیونگ چی گفته و داشت به این فکر میکرد که این همه زحمت کشیده و خوشگل کرده ....حتما هیونگ هم تحت تاثیرقرار گرفته و داشت پله. ها را پایین میرفت که به خاطر پاشنه بلند کفشاش پاش سرخورد و داشت میفتاد که دستشو گرفت به نرده ها جون سالم به دربرد اما ساپرتش که فقط چندتا بند بود به نرده گیر کردو پاره شد هیونگ که صدای داد نفس را از پشت سرش شنیده بود نگران برگشت و وقتی دید نفس به نرده ها اویزون شده و داره ساپرت پاره اشو نگاه میکنه خیالش راحت شد رفت بالا و براخلاف احساسش خیلی سرد و عصبانی گفت:چی کار کردی دست و پا چلفتی؟؟؟؟

نفس:عوض کمک کردنته ؟؟؟؟واقعا که انسان نیستی

هیونگ:این که واضحه انسان نیستم یه فرشته ی به تمام معنام

نفس با کلافگی:صد بار گفتم ....میشه اینقدر تیکه کلام های منو به کار نبری؟؟؟

هیونگ:صد بار گفتم نه نمیشه

نفس که پاش یکم درد گرفته بود داشت هیونگ را نگاه میکرد تا شاید بخواد کمکش کنه اما هیونگ یه نگاه متعجبی بهش کرد و گفت:چیه نکنه میخوای عین این فیلمای عاشقانه بغلت کنم ببرمت؟؟؟

نفس:نخیر نمیخوام ولی حداقل دستموکه میتونی بگیری ؟؟

هیونگ:نمیدونم.... باید فکر کنم

نفس:بروباباو با عصبانیت داشت پله هارا میرفت پایین که هیونگ اومد دستشو گرفت و گفت:فکراما کردم........وبعد کمکش کرد که بره طبقه پایین

نفس با عصبانیت رفت تو خونه و و تا پاشو گذاشت تو هر لنگ از کفش هاش را پرت کرد یه طرف و گفت: لعنتی ...اصلا این کارا به من نیومده ....ورفت تو اتاق و یه پبراهن تنگ اسپرت مشکی و یه شلوار جین مشکی و یه سوییشرت سفید رنگ با کفشای اسپرت سفید پوشید و با شیر پاک کن صورتشو پاک کرد تمام این کار هارا در عرض دودقیقه انجام داد  ورفت بیرون هیونگ با دیدن نفس یه لبخندی زد و تو دلش گفت :حالا شدی همون دختر فضایی قدیمی اما یه دفعه به خودش اومد یه نگاهی به ساعت مچیش کرد وگفت:بدبخت شدیم نیم ساعت تموم شد

نفس با تعجب:تموم شد که تموم شد مگه اینجا پادگانه؟؟چرا از اون هیون میترسی؟؟؟

اما هیونگ سریع دست نفس را کشید و بردش بیرون گفت:تو هنوز نشناختیش ..الان بدبختمون میکنه و سریع رفتند بیرون ودیدند که همه بچه ها سوار شدن و هیون هم سوار صندلی راننده شده هیون با دیدن نفس و هیونگ نگاهی به ساعت کرد وگفت:نه دقیقه و پنجاه ثانیه تاخیر داشتین

نفس:خوب که چی....نکنه میخوای مثل  تو پادگانا واست کلاغ پر بریم؟؟

هیون که میخواست تلافی کار نفس را دربیاره گفت:در مورد این که چیکار باید بکنین بعدا تو خونه حرف میزنیم فعلا شما بجای کلاغ پر پیاده رویتو بکن و ماشینو روشن کرد و دربرابر چشمای متعجب نفس حرکت کرد واخر هم دستش واسشون تکون داد و گفت:گودبای

نفس هم پشت سر ماشین داد زد : پیرمرد دیوونه تلافیشو سرت درمیارم و بعد به هیونگ  که اصلا تعجب نکرده بود و خیلی ریلکس وایستاده بود نگاه کرد وگفت:این دیوونه همیشه همینجوریه؟؟؟

هیونگ خیلی ریلکس گفت:اره این که چیزی نیست یه بارکه  شام رفته بودیم بیرون یونگ سنگ بیچاره خواست بره دستشویی که هیون گفت فقط دو دقیقه یونگ سنگ هم به جای دودقیقه سه دقیقه بعد اومد اما هیون قبلش رفته بود و یونگ سنگ هم گذاشته بود همونجا ...وای  هروقت قیافه یونگ سنگ وقتی اومد از بس که امضا داده بود و عکس گرفته بود یادم میاد از خنده روده بر میشم..

نفس با تعجب:همین؟؟یونگ سنگ هم هیچی نگفت؟؟؟

هیونگ:البته نا گفته نماند یونگ سنگ هم یه بار واسه تلافی وقتی هیون رفته بود توالت درا واسش قفل کرد هیون  بیچاره هم ده دقیقه همون جا موند و بالاخره بعد از ده دقیقه خط و نشون کشیدن واسه یونگ سنگ اومد بیرون

نفس:خدای من ....هیون هم هیجی نگفت؟؟؟

هیونگ کلافه گفت:چرا دوتا چیز گفت....اه من که اگه بخوام واسه تو همه رو توضیح بدم ده بیست روزی طول میکشه فقط اینو بدون این داستان ادامه دارد ...کلا  تبدیل شده به یه ذنجیره غذایی

نفس که تا حالا این روی دابل اس را ندیده بود خیلی تعجب کرد وگفت:وای شما چرا اینقدر دیوونه این؟؟

هیونگ:اولا از تو که دیوونه تر نیستیم دوما قضیه ها ی من و جونگمین را بشنوی صد درصد میبریمون تیمارستان

نفس:حالا چیکار کنیم؟؟

هیونگ:چیو چیکار کنیم؟؟؟

نفس:چجوری بریم؟؟؟

هیونگ:نترس احتمالا کیو تا حالا واسمون یه ماشین ردیف کرده

نفس:از کجا اینقدر مطمعنی؟؟؟

هیونگ :از اونجایی که واسه یونگی هم همینکارو کرد ناسلامتی مرکز گروهمونه

نفس:هم گشنه ام هم تشنه ...به لطف اون پیرمرد نتونستم صبحونه درست و حسسابی بخورم

هیونگ:تو که همه ی کره را خوردی .....خدای من تو دیگه کی هستی؟؟؟

نفس مظاومانه نشست زمین وزانو هاشو بغل کرد وگفت:اینجور موقع ها باید بری یه چیزی برا دختره بخری .....تو فیلم نگاه نمیکنی؟؟؟

هیونگ:چرا برم؟؟؟؟کاملا معلومه داری فیلم بازی میکنی و گشنت نیست ....

نفس:یعنی اینقدر ضایع ام؟؟

هیونگ:یه چیزی فرا تر از اینقدر

نفس:حالا نمیشه محض رضای خدا برام اب بخری ؟؟؟واقعا تشنه ام

هیونگ:اگه پولشو خودت حساب کنی ...شاید ...باید فکر کنم

نفس:خیلی خسیسی ..و بعد عصبانی از جاش بلند شد و لباساشو تکوند و رفت

هیونگ:اهای کجا میری؟؟؟الان ماشین میاد میبینه نیستیم میره ها اما نفس توجهی بهش نکرد و رفت هیونگ هم به ناچار رفت دنبالش چند قدم که رفتن به خیابون اصلی رسیدن نفس کلاه سوییشرتش را انداخت رو سرش که شناخته نشه هیونگ هم طبق معمول عینک دودیشو زد نفس را نمیشناختند اما هیونگ را حتی با عینک هم میشناختند و همش بهش اشاره میکردند حتی یه چند نفری هم ازش امضا گرفتند

نفس همینطور داشت میرفت و هیونگ هم پشت سرش تا اینکه نفس جلوی به مغازه وایستاد و هیونگ هم وایستاد هیونگ که دیگه شناخته بودنش ترسی نداشت .و همینطور داشت میرفت دنبال نفس ...نفس رفت تو مغازه و یه نوشیدنی برداشت هیونگ هم رفت کنارش وایستاد و گفت:زودباش الان همه میریزن  رو سرمون نفس هم نوشیدنشو برداشت و داشت میرفت که چشمش به دستکش ظرفشویی افتاد با یه لبخند گشادی رو کرد به هیونگ و گفت:میخوای اینا را واست بخرم ؟؟؟باهاشون بهتر میشه ظرف بشوری

هیونگ کلافه و عصبانی به نفس نگاه کرد

نفس :چیه فکر کردی یادم رفته قراره ظرفای یه روزو بشوری

....................................................................................................................

بقیشو بعدا واستون میذارم بچه ها الان دستم درد میکنه


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:, ساعت 20:40 بـ ه قـلمـ نفس خانوم



طراح : صـ♥ـدفــ